۲ اسفند

شهید حسین شیدایی

به نقل از برادر شهید :
هر ماشینی که عبور می کرد حسین و دوستانش جلوی ماشین ها را می گرفتند و می پرسیدند: « با امام خمینی(ره) هستی یا شاه؟» اگر می گفتند امام خمینی، بچه ها هم صدا فریاد می زدند: « درود بر خمینی» و اگر شاهی بودند شعار می دادند: « بگو مرگ بر شاه» چند ساعتی به همین منوال گذشت. تا این که خودرویی آمد، حسین جلویش را گرفت و به راننده گفت:«بگو مرگ بر شاه » راننده گفت: « برو کنار بچه جان مشگل درست نکن.» ولی حسین بی باک تر از این حرفا بود و از خطر نمی هراسید.

چندین مرتبه همان جمله را تکرار کرد تا این که راننده با یک چوب بزرگ از ماشین پیاده شد. چوب را با دست چپش گرفته بود و با دست راستش یک چاقو از داخل جیبش بیرون آورد. فریادی سر داد و به طرف حسین حمله ور شد. حسین هم خیلی سریع و چابک به سمت روستا دوید. چند نفر از دوستانش سعی کردند جلوی مرد راننده را بگیرند، من هم مدام داد می زدم: «به برادرم چکار داری؟ ولش کن» اما مرد هم چنان با چوب و چاقو دنبال حسین می دوید.

در این بین من هم با سنگ شیشه ی خودروی او را شکستم و سوئیچش را برداشتم. راننده که خسته شده بود نفس نفس زنان برگشت و دید شیشه جلوی خودرو شکسته است. با عصبانیت پرسید: «چه کسی این کار را کرده است؟» مردم من را نشان دادند او در حالی که از شدت خشم می لرزید گفت:« باید خسارت بدهید، اگر ندهید شکایت می کنم!» دوستان برادرم پول هایشان را روی هم گذاشتند و به آن مرد راننده دادند. دادند او هم پول را گرفت، سوار خودرو شد راننده خواست استارت بزند، متوجه شد سوییچ نیست. سرش را چند بار تکان داد لبخند تلخی زد.

گفت: «عجب بچه های سمجی! باشه بابا، مرگ بر شاه، حالا سوئیچ خودروام کجاست ؟» من دستم را جلو بردم و سوئیچ را به او دادم. خودرو را روشن و به سرعت از آن جا دور شد.

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.