
شهید محمدرضا یوسفیان
مسئول واحد
1365/03/30
مرخصیاش تمام شده بود آخر ماه مبارک بود. بعد از خواندن نماز عیدفطر با همهی دوستانش در مسجد خداحافظی کرد. به خانه که آمدیم به منگفت: «جان شما و جان پسرم عباس.» خندیدم و گفتم: «جوش عباس را نزن.»لحظاتی بعد سوار ماشین شد. گفت: «مادر خواهشی از شما دارم.» گفتم:«بگو.» گفت: «شما از خدا طلب کنید مرا در راه خودش قبول کند.» چشمان منپر از اشک شد. ماشین حرکت کرد برای آخرین بار به عقب نگاه کرد و دراندوه چشمان من شریک شد…
شب که شد در نمازش با خدا این گونه راز ونیاز کردم. «خدایا! تو خودت آگاهی که من دلم میخواهد سهمی در انقلابداشته باشم محمدرضای من سه بچه دارد و این همه آرزوی شهادت.هرطور خودت صلاح میدانی عمل کن.» بیست و پنج روز بعد از این ماجرامحمدرضا شهید شد.
مادر شهید
دیدگاه شما